داستان از آنجایی شروع می شود که دانگ یی نوجوان در هنگام مخفی کاری با شریک زندگی خود چیزی را که هرگز ندیده است کشف می کند و زمانی که با دوستانش با آن دعوا می کند توسط پدربزرگش متوقف می شود.دونگ یی که عصر به خانه برگشت، متوجه شد آنچه را که پیدا کرده توسط پدربزرگش پاک شده است.پس از پرسیدن از پدربزرگ متوجه شد که در اصل یک چراغ نفتی بوده است و سپس پدربزرگ داستانی در مورد گذشته به دونگی گفت.

در دوران متمدن میجی بود، زمانی که مینوسوکه 13 ساله یتیمی بود که در اصطبل خانه شهردار زندگی می کرد و با کمک به روستاییان در انجام کارهای معمولی امرار معاش می کرد.نوجوان سرشار از کنجکاوی و سرزندگی است و البته شیفته اش است.در طی یک سفر کاری، مینوسوکه به شهری نزدیک دهکده سفر می کند و برای اولین بار چراغ نفتی را می بیند که در عصر روشن می شود.این نوجوان با نورهای درخشان و تمدن پیشرفته روبروی خود جذب شد و مصمم شد که اجازه دهد چراغ نفتی روستایش را روشن کند.او با چشم انداز آینده، تاجران چراغ نفتی شهر را تحت تأثیر قرار داد و از پولی که از کار نیمه وقت به دست می آورد، اولین چراغ نفتی را خرید.همه چیز به خوبی پیش رفت و به زودی یک چراغ نفتی در دهکده آویزان شد و نوسوکه همانطور که می خواست تاجر چراغ نفتی شد، با دوستش کویوکی ازدواج کرد و صاحب یک جفت فرزند شد و زندگی شادی داشت.
اما وقتی دوباره به شهر آمد، چراغ نفتی کم نور با یک لامپ برقی راحت تر و مطمئن تر جایگزین شده بود، و همان ده هزار چراغ، این بار نوسوکه را به شدت ترساند.به زودی دهکده ای که مینوسوکه در آن زندگی می کند نیز برق می گیرد و مینوسوکه می بیند که نوری که به دهکده آورده است جایگزین می شود، نمی تواند از دست ولسوال که موافق برق رسانی به روستا است عصبانی نشود و او می خواهد با عجله خانه ولسوال را آتش بزنید.با این حال، مینوسوکه با عجله خود کبریت پیدا نکرد و فقط سنگ های سنگ چخماق اصلی را آورد و وقتی شکایت کرد که سنگ های سنگ چخماق قدیمی و قدیمی را نمی توان شلیک کرد، مینوسوکه ناگهان متوجه شد که این موضوع در مورد چراغ نفتی که به آن آورده بود نیز صادق است. روستا.
مینوسوکه بیش از حد وسواس زیادی به نور مقابلش داشت، اما با فراموش کردن قصد اولیه خود برای آوردن نور و راحتی به روستاییان، به اشتباه خود پی برد.او و همسرش چراغ نفتی را از مغازه به رودخانه بردند.مینوسوکه چراغ نفتی محبوب خود را آویزان کرد و روشن کرد و نور گرم ساحل رودخانه را مانند یک ستاره روشن کرد.
"در واقع مهمترین چیز را فراموش کردم و واقعاً بیرون نیامدم."
جامعه بهبود یافته است و آنچه همه دوست دارند تغییر کرده است.
بنابراین، من می خواهم ... چیزهای بیشتر و مفیدتری را بیابم!
کار من همینطور تمام می شود!”
مینوسوکه سنگی را کنار رودخانه برداشت و به سمت چراغ نفتی چشمک زن آن طرف پرتاب کرد... با کم کم کم شدن چراغ ها، قطره قطره اشک از کف زمین سر خورد و رویای اجازه دادن به چراغ نفتی تمام روستا را روشن کرد. خاموش شد.با این حال، رویای یافتن چیزی معنادار برای شادی روستاییان همچنان در شب می درخشد.
لامپ های نفت سفید همه شکسته نشدند، اما یکی از آنها مخفیانه توسط همسر مینوسوکه برای یادآوری رویاها و مبارزات شوهرش و همچنین خاطرات دوران جوانی او و مینوسوکه که ماشینی را برای خرید لامپ نفتی کشیده بود، پنهان کرد.سال‌ها بعد از مرگ همسرش نگذشته بود که چراغ نفتی به‌طور ناخواسته توسط نوه‌ی مخفی‌کار کشف شد…


زمان ارسال: آوریل 24-2022